با یک بطری گلاب دوآتشه آمده‌ام سر مزار شما تا به پیشواز اولین سالگرد شهادت‌تان بروم، با کف دستم گلاب‌ها را روی سنگ سُر می‌دهم، عطر گلاب می‌پیچد توی سرم، زُل زده‌ام به چشم‌های شما و دارم بخشی از مطالبی که درباره‌تان شنیده‌ام را مرور می‌کنم که گل‌های سفید و نارنجی را می‌ریزنند روی سنگ مزارتان.
کد خبر: ۱۱۲۹۰۴۴
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۴ 30 September 2023

به گزارش تابناک کرمان و به نقل از خبرگزاری فارس– مهسا حقانیت: آقا سید حمیدرضا هاشمی، فقط ۲ روز مانده تا اولین سالگرد شهادت شما، عصر پنجشنبه است، وارد گلزار شهدا که می‌شوم، مستقیم می‌آیم کنار مزارتان، شاخه گل گلایول سفید را برمی‌دارم و می‌گذارم روی مزار حاج مرتضی، بطری گلاب را می‌ریزم روی تن گرم سنگ و با کف دستم گلاب‌ها را به قسمت‌های مختلف سنگ می‌برم.



زُل زده‌ام توی چشم‌های شما، دارم اشک می‌ریزم و بخشی از مطالبی که همین امروز درباره مردانگی و جوانمردی‌تان شنیده‌ام را توی ذهنم مرور می‌کنم، چند خانم از راه می‌رسند و یکی از آن‌ها جعبه پر از گل‌های سفید و نارنجی را می‌ریزد روی سنگ، یکی از خانم‌ها، خواهر شماست، شروع می‌کند به چیدن گل‌ها و اسم شما در چشم بر هم‌زدنی در حلقه‌ای از گل محاصره می‌شود.

کمی آن‌طرف‌تر می‌ایستم و آدم‌هایی را نگاه می‌کنم که می‌آیند سر مزار شما، چقدر این آدم‌ها با هم متفاوتند. پیرمردی عصا به‌دست که اشک‌ریزان می‌آید و به چشم‌های‌تان توی قاب عکس که نگاه می‌کند، شانه‌هایش هم می‌لرزد. دختر‌های جوان چادری، مادر‌ها با بچه‌های کوچک‌شان، دختر‌های ظریف مانتویی که بعضی‌های‌شان حجاب درستی هم ندارند. مرد‌های جوان و پسر‌هایی با تیپ و قیافه‌های امروزی.

آقا سید حمیدرضا! شما یک عمر ناشناس زندگی کردید، حتی پدرتان نمی‌دانست چه مقام و درجه‌ای دارید، حتی رفیق‌ترین رفیق‌های‌تان خبر نداشتند شما یکی از برجسته‌ترین نیرو‌های اطلاعاتی این کشور هستید آن هم در منطقه‌ای مثل سیستان و بلوچستان.

حتی آن چند تا خانمی که جان‌شان را چند ساعت قبل از شهادت‌تان از توی داروخانه‌ای نجات دادید که اشرار به آن حمله کرده بودند و بعد هم با ماشین خودتان آن‌ها را به خانه رساندید تا زمانی که خبر شهادت شما را در تلویزیون ندیده بودند، نمی‌دانستند، شما نه تنها یک جوانمرد که یک فرمانده ارشد اطلاعاتی بوده‌اید که جان‌تان کف دست‌تان بوده است.

اما تو را خدا ببینید، حالا هنوز به یک‌سالگی شهادت‌تان نرسیده، چطور بلندآوازه شده‌اید که برای بوسیدن سنگ مزارتان گاهی باید در صف ایستاد. چند بار خواستم، بوسه‌هایی که عاشقان شما به پای مزارتان می‌زنند را بشمارم، اما آنقدر زیاد بود که شماره‌اش از دستم در رفت، حتی مزار شما آنقدر شلوغ شد که ندیدم چه کسی آن شکلات‌های کاکائویی خوشمزه را گذاشت روی سنگ.

آقا سید حمیدرضا! من آن آقای جوانی که با تسبیح عقیق آمد سر مزار و با شما چشم توی چشم شد و بعد سرش را به تاسف و شاید به دلتنگی تکان داد و رفت را هم زیرچشمی نگاه کردم و راستش را بخواهید، دلم برایش سوخت.



دختر جوانی بسته غنچه‌های محمدی را می‌دهد دستم، روی برگه کوچکی که روی گل‌هاست نوشته شده «برای شادی روح شهید مغفوری ۵ گل صلوات، حاجت‌روا باشید»، دارم ۵ صلوات را می‌فرستم که یک تسبیح صورتی که عکس شما را به آن متصل کرده‌اند به دستم می‌رسد. سالگرد شهادت شماست و من هم پای مزارتان هدیه‌های زیبایی می‌گیرم که دوست‌شان دارم.

آقا سید حمیدرضا! آن از خدا بی‌خبر‌هایی که شما را شهید کردند، نمی‌دانستند «شهید هاشمی» از «سردار هاشمی» برای آن‌ها خطرناک‌تر است، آن‌ها فکر می‌کردند اگر ضربان قلب عاشق شما را قطع کنند، نام شما هم گُم می‌شوند، اما حالا روزی هزار بار باید بمیرند که شما این چنین بلندآوازه شده‌اید.

برچسب ها: کرمان
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار